فانوس عشق

به نام مکانیک قلب های تصادفی

پشت هر کوه بلند سبزه زاريست پر از ياد خدا و در آن باغ کسي مي

 

خواند که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!... آرزو دارم:خورشيد، رهايت نکند

 

غم، صدايت نکند ظلمت شام، سياهت نکند و تو را از دل آنکس که دلت در

 

تن اوست حضرت دوست جدايت نکند...


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:45 توسط محیا| |

دلم تنـــگ است از دنیـا چرایش را نمـی دانـم


              من این شعـر غـم افـزا را شبی صد بار می خوانم


چه می خواهم از این دنیا، از این دنیای افسونکار


                  قســــم بر پاکـی اشکـــــم جوابم را نمی دانم


شروع کودکی هایـم سرآغـاز غمــی جانکــاه


                  از آن غـم تا به فرداهـا پر از تشـویش، گریانـم


بهــار زندگی را مـن هــــزاران بار بوییــدم


                 کنـون با غصـــه می گویـم خداونـدا پشیمانم


به سـوی درگـه هستــی هزاران بار رو کردم


             الهی تا به کی غمگین در این غم خانه می مانم


خدایــا با تو می گویم حدیث کهنـه ی غم را


             بگو با من که سالی چند در این غم خانه مهمانم


دلم تنـــگ است از دنیا چرایش را نمی دانم


                  ولی یک روز این غم را ز خود آهسته می رانم

 

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:13 توسط محیا| |

دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن.

پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به دخترش گفت :

«عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.»

 

 

دختر کوچيک گفت :

نه بابا، تو دستِ منو بگير..

پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد:

چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!!

دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته،

امکانش هست که من دستت را ول کنم.

اما اگه تو دست منو بگيري،

من، با اطمينان، ميدونم هر اتفاقي هم که بيفته،

هيچ وقت دست منو ول نمي کني.»



برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:39 توسط محیا| |


پرسید چرا دیر کرده است؟


نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من ‏است

تنها دقایقی چند تاخیر کرده است گفتم

امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است

خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک تو را زنجیر کرده است

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی ‏گفت : خوابی سالها دیر کرده است

در ایینه به خود نگاه میکنم آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است

راست ‏گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:21 توسط محیا| |

 



عاشق یک بار به دنیا میاد

اما سه بار میمیره ،

وقتی یارشو با کسی می بینه

، وقتی بفهمه اون دوستش نداره

، وقتی بفهمه هیچ وقت به اون نمیرسه ...

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:19 توسط محیا| |

داستان جالب “شیطان بازنشست شد !”

 


 

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم:…



 

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:47 توسط محیا| |

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:7 توسط محیا| |


باران من

 

مرا به یاد بیاور با همان نشانهای ساده ی همیشگی

 

من همانم که وقتی گریه اش می گرفت

 

می خندید

 

مثل حالا كه ناراحتم اما فقط به خاطر تو

 

می خندم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:5 توسط محیا| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 فال حافظ - فروشگاه اینترنتی - قالب وبلاگ